تنهایی

ساخت وبلاگ
اون روزی که دوستم بهم پیام داد و گفت که قراره با شوهرش خونه بگیرن و دیگه با من نباشه رو خوب یادمه...ناراحت شدم.از یه طرف مونده بودم به خونواده ام چی بگم از یه طرف هم هزینه رو چکار باید میکردم..سپردمش به خدا...راستش هنوز به خونواده ام نگفتم که تنهام.چون اونا راضی به تنها بودن من نیستن.اما راستش چکار کنم.خب کسی دیگه رو پیدا نکردم که بیارم.از اون موقع تا الان سه ماهه میگذره.خداروشکر راضی ام.به تنها بودن عادت کردم.بد نیست...خودت هستی و خودت.البته اون دوستم هم اومده بالای سر خودم.طبقه سوم..راستش بود و نبودش زیاد فزقی نداره.چون اکثر مواقع نیست و میره شهر خودشون.همون روزایی که با هم بودیم بیشتر اوقات میرفت خونشون.موقع رفتنش ناراحت میشدم اما زود عادت میکردم.کلا اخلاقم اینجوریه.سریع به یه چیزی عادت میکنم.تغییر برام سخته اما زود خوب میشم...به خاطر همین زیاد نمیرم خونمون.چون به اینجایی که هستم عادت میکنم وقتی هم میرم خونمون به اونجا.به خاطر همین لحظه اومدن به اینجا یا رفتن از اینجا برام سخته..حتما با خودتون میگین چرا اکثر چیزا رو به خونواده ام نمیگم:راستش از عواقبش میترسم.از سرکوفتای بعدش.نگاه هاشون...البته قضیه خونه رو به خواهرم گفتم.معمولا با اون راحت ترم.

اما قضیه درسیمو هنوز به هیچکس نگفتم..همه فکر میکنن که من امسال امتحان پره انترنی دارم..در صورتی که حدود یکی دوسال عقب افتادم...به خواهرم گفتم که امتحان پره امسال ندارم.اما دلیلشو یه چیز الکی گفتم...

گفتم که بعضی از درسام و با سراسریا برداشتم و به خاطر همین عقب افتادم.اونم بدبخت هنگ کرده

نمیدونم اخرش و چکار کنم...چجوری دوسال اضافه تر وایسم؟؟نمیدونم این قضیه رو چجوری به اون بنده خدایی که میادخواستگاری بگم؟/؟/

هی روزگار.....همش از خدا میخوام که ابرومو نبره....خدایا خودت

معجزه...
ما را در سایت معجزه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aramesh2971 بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1396 ساعت: 19:29